گل عشقت كه می بویم به یاد آن نگاه خیس و نم ناكت
شوم، آشفته و دیوانه هردو نگاه پاك و غم ناكت
تو كه باد بهارانی بر این تن وز كه می سوزد تنم در تب
كه می سوزد دلم در آتش سینه
چنان شمعی بر افروزد میان آسمان شب
تو احساسات نوید عاشقی را دادو باراندی
دوچشم بی فروغم را
به دشت خشك احساسم
فرا دادی كبوتر وار پروازی
به اوج قلههای درك و ادراكها ولی افسوس و صد افسوس
فنا گشتند همه در اوج رویاها
كنون بار سفر بسته و از تو دور خواهم شد
و چون گمگشته ای در جاده پایان رویاها پیشخواهم رفت
و چون تو بنگری از پشت این مه غبار آلود خواهد دید
هنوز در حال رفتن هستم و اجباری به رفتن بود
رفیقا پس دگر دیگر نگو جانا تو خود ویرانه كردی
آشیان عشق و دوستی را.
نظرات شما عزیزان: